عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال

شبی خسته رستم ز رزم و نبرد *** کشید از درونش یکی آه سرد

نه جفتی که دستی کشد بر سرش *** نه یاری که بنشاند اندر برش

بخود گفت "رایانه "را ساز کن *** هم ایدون تو "وبگردی" آغاز کن

ز تن برنکند او سلاح و زره *** به "لپ تاپ" خیره به ابرو گره

چو "رایانه "را پهلوان"بوت" کرد *** سلاح و زره یک طرف سوت کرد

از این خیرگی گشت مامش غمین *** رخش پر زخشم و دلش پر زکین

بدو گفت رودابه ای پهلوان *** در آغاز گویم تو را با زبان

تو لشکر بیاراستی گاه رزم *** به آراستن نیست در خانه عزم ؟

اگر بر نتابی تو نظم درون *** تو را افکنم از سرایم برون

در اینجا سرو کارو تو با من است *** که رودابه چون زال پیل افکن است

تهمتن ازین گفته بگرفت خشم *** نتابید و گردید ، پر آب چشم

چو زین سرزنش گشت زار و پریش *** فراموش بنمود" پسورد" خویش

بزد بر سر" ماوس "مشتی گران *** که ترسند از هیبتش دیگران

در اندیشه می بود گُرد دلیر *** بپیچید بر خویش چون نره شیر

بیاد آمدش، ناگهان رمز خویش *** بیاورد "کیبورد" "رایانه" پیش

فشرد او بسی دکمه ها را به زور *** سرانجام بنوشت رمز عبور

نمایان شد آن صفح? نیلگون *** که می کرد او را همی رهنمون

که آکنده از "آیکون "رنگ رنگ *** که می برد او را به شهر فرنگ

به "چت روم"شد ناگهان پور زال *** که آنجا بود مرکز عشق و حال

در آنجا یکی بود دخت زرنگ *** به" چت" گشت با او همی بیدرنگ

مر آن دخت را نام تهمینه بود *** پری روی و پر مهر و بی کینه بود

تهمتن چو شد وارد گفتگو *** به او گفت اوصاف خود مو به مو

بگفتا منم رستم داستان *** بود شهر ما زابل باستان

یکی رخش دارم بسی تیز پا *** گذارد همی پشت سر" زانتیا"

به زور و به بازو ندارم همال *** نباشد در این باره جای سوال

به سیم و به زر خانه انباشته *** بنایی دو اشکوبه افراشته

مرا مرده ریگ است گرزی ز سام *** بکشتم به آن شیرها در کنام

چو تهمینه دید این همه فَر و جاه *** ز شادی بزد خنده ای قاه قاه

به خود گفت آن دلبر ماهرو *** روا نیست کم آورم پیش او

بگفتا سمنگان بود شهر من *** که گشته همی رشک ملک ختن

ندانی منم دختر پادشاه *** ندارد کسی همچو من بارگاه

که چون ماهم و پنج? آفتاب *** پری رو تر از دخت افراسیاب

به کاخ وبه باغ وبه ملک و سرا *** غلام و کنیزک به صف اندرا

به" وب کم" اگر رخ نمایان کنم *** تورا پاک شیدا و حیران کنم

بگفتا بیا تا ببینم تو را *** چو غنچه ز گلبن بچینم تو را

چو تهمینه آگه شد از آن نیاز *** بیافزود با عشوه بر فَر و ناز

بگفتا چه اندیشه کردی جوان *** که خواهی ببینی رخم را عیان

هزاران جوان مَر مرا خواستگار *** بزرگان و خوبان چو اسفندیار

چو رستم شنید این سخنهای او *** ببست ناگهان بغض راه گلو

سراپاش گردید خشم و خروش *** رگ غیرتش زود آمد به جوش

بزد بر سرمیز "رایانه" مشت *** دوصد ناسزا گفت و حرف درشت

بگفتا به رخ می کشی دشمنم *** تو پنداشتی کوهی از آهنم

مده بر دلم بیش ازین پیچ و تاب *** مکن بیش از این پور دستان خراب

چو تهمینه در مخ زنی بود چُست *** بخود گفت کارم شد اینک درست خیلی خنده‌دار

به زانو درآوردم این پهلوان *** که دیگر ننازد به زور و توان

توانا تر از عشق نیرو مباد *** که ایزد بر این پایه گیتی نهاد