سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال

ناصر حجازی در اسلواکی به عنوان سرمربی دی استرادا مشغول به کار بود که دردی عجیب در پای چپش او را به دکتر کشاند.

آدمی نبود که با هر کسالتی سراغ دکتر را بگیرد و زبان به گله و شکایت بگشاید.

اما دردی که از لگن شروع میشد و به پایین تیر میکشید، امانش را بریده بود.

پزشکان در همان اسلواکی تشخیص خود را داده بودند و به اطرافیانش گفته بودند، اما خودش هنوز نمی دانست.


به توصیه آنها و با اصرار خشایار محسنی (مالک دی استرادا) به ایران آمد تا معاینات دقیق تری روی پایش بشود.

میگفت: از سرمای اسلواکیه. این زمستان خیلی سرد بود.

در زمین تمرین هم که باد میاد و به سرما زدگی پهلویم بی توجهی کردم.

گاهی از درد شبها خوابم نمیبره و گاهی درد پایم رو فلج می کند. میگفت سیگارهم اذیتش میکند.

دیگر نمیتواند دودش را تحمل کند و مدتی است آن را کنار گذاشته.


وقتی اینها را میگفت، چیزی پشت چشمهای آتیلا میلرزید، اما هرگز حرفی نمیزد.

خشایار خیلی خصوصی ماجرا را به من گفت. حقیقت خیلی وحشتناک تر آن چیزی بود که تصورش را بشود، کرد.

مردی که سالها با کت بلیزر، دست نیمه در جیب شلوار و نگاه سربالا به افق های دور، شکست ناپذیر و غرورانگیز جلوه میکرد، حالا در برابر دردی کهنه و زخمی «تازه سر باز کرده»، قامت خم میکرد.


چین های عمود بر ابروهایش، کم کم جای خود را به چین های موازی روی پیشانی اش داده بودند.

هرگز نمیخواست سرش را خم کند و درد به ناچار کمرش را خم کرده بود.


وقتی در تهران روی تخت معاینه دراز کشید،دکتر خیلی زود همان چیزی را فهمید که همکاران اسلواکش تشخیص داده بودند.

کبودی که از پشت قسمت چپ لگن شروع شده بود و به بالا و پایین گسترش یافته بود

پزشکان بستری شدن را تجویز کردند برای معاینات دقیق تر. اما خوابیدن برای اویی که سالها ایستاده بود، کاری دشوار می نمود.


وقتی که تشخیص ها جایی برای شبهه نگذاشت، خودش هم فهمیده بود که این دردِ جانکُش و قدیمی در پایش، آمده که از پای درآوردش. 
تلفن «توفان» دوست قدیمی ناصرخان و بغضی که در گلویش بود روزها را غیرقابل تحملتر میکرد.


بیمارستان کسری... اولین بستری شدنش. آتیلا بیرون اشک میریخت و قبل از رفتن به اتاق آنها را پاک می کرد. آن روز وقتی آتیلا برای فرهاد تعریف کرد که دکترها حتی امید به زنده ماندنش تا 6 ماه آینده نمیدهند، چشمهایمان خیره به لب های او مانده بود. باورمان نمیشد که چه میگوید.


گفت که سرطان – این سرطان لعنتی – مدتهاست که در دلش جا خوش کرده. از تهران تا مشهد و تبریز و دونایسکا استردا همه جا با او بوده و ذره ذره در سکوت جانش را خورده است.


علی جباری، جواد قراب و اکبر کارگرجم هم خودشان را رساندند. باورشان نمیشد کسی که روزی پشت سرشان مثل شیر می ایستاد و نعره اش تا 18 قدم حریف همه را میلرزاند، حالا روی تخت سفید نای بلند شدن ندارد.


قلعه نویی از طریق دوستان مشترک تماس گرفت. میدانست حضورش میتواند باعث تنش هایی شود که برای حال حجازی خوب نیست. 


باشگاه دی استرادا به او اطمینان داد که منتظر سلامتی اش می مانند. خشایار محسنی که خود در وین پزشکی خوانده، میدانست که تنها حفظ روحیه میتواند حجازی را بیشتر سرپا نگه دارد. بازیکنان و شاگردان اسلواکیایی و ایرانی اش برای پیام فرستادند و برای سلامتی اش دعا کردند.

نامه سرآلکس فرگوسن که به کوشش جاوید فراهانی – یک خبرنگار ایرانی در لندن - از بیماری حجازی مطلع شد هم به او روحیه ای مضاعف بخشید. 


توصیه به شیمی درمانی بود. بعدها گفت که اگر به خودش بود، تن به شیمی درمانی هم نمیداد فقط بخاطر خانواده اش این کار را میکند و بعد تا مدتها به هیچ عکاسی اجازه نداد عکسش را بگیرد.

میگفت دلش نمیخواهد چهره ی ای که دوستدارانش همواره از او را دیده اند، شکسته شود. میدانست که صلابت گذشته از تصویرش دور شده، از این رو آینه های خانه از او قایم میکردند. 


اما ناصر دوباره بلند شد. دوباره کمر راست کرد. روحیه اش برگشت. چند دقیقه ای تا شروع بازی با الجزیره مانده بود به شدت درگیر مقدمات بازی بودیم.

سایه اش در تاریک و روشن تونل پدیدار شد. آرام آرام از پیچ تونل پیچید. نحیف از رنج و درد شیمی درمانی.

کلاه لبه دارپشمی به سرگذاشته بود و با کاپشن نیم تنه ای که هر دو مشکی بودند، یادآوری میکرد که هنوز خوشپوش ترین فوتبالی است که میشناسیم.

انگار دلش برای روزهایی تنگ شده بود که در همین تونل خودش را گرم میکرد تا به زمین برود.

تا آن 30 متر تا درِ رختکن را بیاید, حجازی جوان 4 بار رفت و برگشت این مسیر را استارت زده بود. ولی حالا سخت بود...


آمد تا یک بار دیگر روی نیمکت های چوبی توی آن رختکن های نمناک و کم نور بنشیند. دلش میخواست یک بار دیگر بوی نمی را که با بوی عرق تن بازیکن ها و عطر چمن تازه مخلوط شده به ریه های زخم خورده اش بکشد. یک بار دیگر... یا شاید آخرین بار...


آخرین بار که به باشگاه آمد موهای سرش درآمده بودند. کم پشت و کوتاه. دایم عطش داشت. بطری آب معدنی کوچکی که همراهش بود را به سختی حمل میکرد.

میگفت این دستم بالا نمی آد. خیلی اذیتم میکنه. به دکتر گفتم حتی اگه شد عصبشو قطع کنه، قطع کنه که اقلا شبا بتونم بخوابم. 


یاد اون صحنه افتادم که تو جام جهانی آرژانتین از درد کتف اخمهایش توی هم میرود. اما باز هم ادامه میدهد...


در تمام این سالها که از نزدیک میشناختمش حجازی برای من اسطوره نبود، چون اسطوره ها دست نیافتنی هستند؛

او انسانی بود مثل ما که روح سرکش و بزرگی داشت.


وقتی برای بستن در بطری آب از تهرانی (کارمند باشگاه) کمک خواست, طاقت نیاوردم. از اتاق زدم بیرون. باورم نمیشد.

این همون ناصر خانه که با ضرب دستش توپ پشت خط وسط زمین پایین میومد، حالا حتی در پلاستیکی بطری آب هم براش بد قلقی میکنه؟


دیوانه کننده بود، اما نمیشد چیزی گفت.

وقتی خودش گفت: «من که میدونم امروز فردا رفتنی ام، گفتم اقلا حرف دل مردم رو بزنم و برم...»

حتی سکوت بی انتهای حاضرین هم نمیتوانست از سنگینی فضا کم کند.


خودش سکوت را شکست و گفت: میخوام برم بالا، اگه میشه بیاین در این آسانسور رو باز کنین که خیلی سنگینه.


یکی از همکاران پیشقدم شد تا همراهیش کند.

آخرین بار بود که دیدمش، خداحافظی کردیم در را بستم و آسانسور بالا رفت...

بالای بالای بالا...