سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق است زنده یاد ناصر خان حجازی و استقلال

ماجرای در بند شدن اهالی «آینده» که 100 و اندی ساعت به طول انجامید، در پرحرف و حدیث ترین زندان کشور را می توان متفاوت با آنچه در رسانه های غیررسمی می نگارند، نوشت. ضبط حاملان «با من صنما» را در دستگاه «نوا» می خواند، اما دلم «شور» می زد؛ شاید چون ناآگاه بودم از آنچه رخ داده و آنچه پیش روست. یاد حرف پدرم افتادم و بند انگشتانم را تسبیح کردم و ذکر گفتم تا آرام شوم. متوجه شده بودند حالم دگرگون است و حین انتقال جویای احوال بودند و حقیر نیز که می دانستم این برادر و بنده در بند هر دو مکلفند به ادای تکلیف،  تابع بودم تا آنجا که از درب اوین عبور کردیم و به اصل ماجرا رسیدیم.

از تاریکی پشت چشم بند تا روشنی نورافکن
پس از آنکه البسه تحویل گرفته می شود و لباس زندان اوین را می پوشم، نخستین ابزاری که با آن آشنا می شوم، چشم بند است؛ چشم بندهایی به رنگی شبیه پارچه های لجنی. و حالا با این چشم های کاملاً بسته به سمت سلول حرکت می کنم. قرار بود به سلولی در بند 209 برویم اما از میان حرفهای یکی از زندانبانان که همه ماسک زده اند، در می یابم که اینجا سلول های بند 240 اوین است و قسمت نشده در 209 ساکن باشم. چشم بند تنها در سلول باز می شود و تنها در شعبه بازپرسی و هنگامه آزادی از آن خلاصی می یابم؛ به هر حال بر روی عدم مشاهده چهره ها و جزئیات بازداشتگاه حساسند و این داستان چشم بند در همه دستگاه های امنیتی دنیا، یک تعریف واحد دارد.

پس از تاریکی چشم بند، حالا نور است که توی صورت می زند و این خصوصیت انفرادی است. اینجا کلیدی برای خاموش کردن چراغ هایی که به حالت نورافکن بالای ورودی سلول قرار گرفته اند، نیست و شبانه روز باید با چراغ های روشن سر کرد. شاید دوربینی نصب باشد که قابل مشاهده نیست و شاید هم برای سرکشی برادران زندانبانی که گهگاه گاهی سرکشی می کنند تا سر جایم باشم. به هر حال امثال حقیر که عادت به این نور ندارند، باید با چشم بند بخوابند و چون چشم بند یادآور خاطرات چندان خوشایندی نیست، ترجیح می دهم زیر همان نور سنگین تلاش کنم بخوابم. این تاریکی و روشنی حکایتی دارد که تا آنجا نباشی، نمی توانی به خوبی درک کنی.

جانشین سیاسیون، همسایه یاکریم ها
سلول موکت شده و تمیز است و همه چیزش (حتی لوله کشی سرویس بهداشتی) فلزی است اما به جز دیوارنوشته های اندک سیاسیونی که سابقاً ساکن این سلول معظّم بوده اند و حال جانشینشان شده ایم، نکته خاصی جلب توجه نمی کند. شب نخست، شب بلاتکلیفی است و با توجه به بسیاری از تبلیغاتی که در خارج از زندان شنیده ام، به انتظار اتفاقات بدی در گوشه ای از سلول نشسته ام. اما خبری جز دادن وعده شام نمی شود و تنها فضای بلاتکلیفی است که وجود دارد و باعث می شود شب نخست اگر تمامی چراغ های زندان را هم خاموش کنند، خواب به چشم نیاید. اتهامی که از آن مطلع نیستم و باید در قبالش پاسخگو باشم و چه مدت اینجا خواهم بود؟ اینها مهمترین پرسش هایی است  که ذهن را در می نوردد و شاید شب اول بسیاری اینگونه گذشته باشد.

نیمه شب که می شود، یاکریم ها پشت پنجره می آیند و تا صبح بقبقویشان به نور چراغ افزوده می شود تا همه چیز برای زمان خواب مهیا باشد. به هر حال اوین در تهران منطقه خوش آب و هوایی است و علی الظاهر این حیوانات عزیز ترجیح داده اند در این منطقه خوش آب و هوا، پشت پنجره سلول بنده را برای جفت گیری گروهی یا هر عملی شبیه به آن و سر دادن سمفونی آفرینش انتخاب کنند و کاری از من بر نمی آید، جز اینکه یاد دوران نوجوانی بیفتم که هیچ گاه به عمد یک تیر تفنگ بادی ام را به این نامردها نزدم و گوشت یاکریم نخوردم! بعد از نماز صبح که برای ساعاتی می خوابم، آواز گنجشک هاست که  هشیارم می کند و چون صدای گنجشک ها را دوست دارم، گله ای نمی ماند و مهیا می شوم برای صبحانه و بازجویی... .

چه کسی عقربه ساعت را نگه داشته؟!
برخلاف تحریریه مطبوعات و سایت های خبری، در سلول زمان نمی گذرد و هر دقیقه به بلندای یک عمر است. ساعتی هم اینجا نیست و به همین دلیل برخی اوقات تصور می کنم چه کسی عقربه ساعت را در این نقطه از زمین نگه داشته است؟! اینجا آدم بیش از همیشه به خدا نزدیک می شود و جالب آنکه پس از خواندن ده ها رکعت نماز قضا و قرائت چند سوره طویل قرآن، انگار دقیقه ای نگذشته است! نه رنگ روز به تیرگی شب می پیوندد و نه شب به روشنی روز گره می خورد. بازجویی ها سریع تر می گذرد و به همین دلیل مشتاقم بازجویی ها سرعت بگیرد و از ساعت صفر عبور کنم. این توقف زمانی، آدم را به خدا نزدیک تر می کند؛ انگار خدا مقابلم نشسته و من در برابرش پیشانی و بینی ام را بر خاک می مالم و در همین شرایط که دل هر پناهنده ای می گیرد، سجده شکر به جا می آورم.

سلول محل خوبی برای فکر کردن است و اندیشیدن در خصوص روزهایی که قرار است خارج از این دیوارها سپری شود. بزرگ ترین تصمیمات محبوسین غالباً در همین ساعات قطعی می شود و تنها بالفعل شدنش  برای ساعاتی باقی می ماند که رگه های خورشید را از پشت شبکه های فلزی پنجره سلول مشاهده می کنند. جمعه که می شود، یکی از مسئولان زندان به تک تک سلول ها سر میز ند و محترمانه ضمن پرس و جو در خصوص نام و اتهام زندانی، جویای وضعیت زندانیان می شود و پیگیر که آیا رویه معمول و تعریف شده برای زندانیان اعمال شده و وضعیت بازداشتی ها، رو به راه است یا نه؟!

اشتباهی به بزرگی یک سینی چای
شاید برخی باورشان نشود و تصور کنند دروغ می نویسم، اما غذای بازداشتی های اوین اگرچه کم است و شاید زندانی سیر نشود اما همان هم بعد از ساعتها گرسنگی غنیمت است. قیمه، جوجه کباب، تن ماهی، لوبیا با قارچ، لوبیا پلو و خورشت کدو برخی وعده های شام و ناهار و کره، خامه، مربا و پنیر برخی وعده های غذایی بود که به به من و سلولهای اطراف دادند و طبیعتاً اگر این وعده ها را از خودم نوشته باشم و اثرات اوین نشینی تلقی شود، هم بندان دیگری که طبیعتاً برخی از آنها با تودیع قرار آزاد خواهند شد، می توانند خوردن این وعده های غذا را شهادت دهند. در هر حال حداقل در بند 240 وضعیت اغذیه این گونه بود، هرچند حجم غذا کم بود و امکان خرید مواد غذایی همچون دیگر بندها وجود نداشت.

در هر حال هیچ چیز یک وعده غذا کنار خانواده نمی شود و اگر بهترین غذاها هم در سلول سرو شود، باز هم جای یک نان و پنیر با پدر و مادر و همسر را نمی گیرد.  قسمت شد و در سلول به پیشواز ماه مبارک رمضان رفتم و در دو روز پیشواز آنجا بودم. هنگامه افطار که به محبوسین چای می دادند، گمان کردم بنده و تنی چند از دیگر بندگان خدا در چنین فضایی تن به روزه مستحبی داده باشند، اما وقتی آخرین چای سینی نصیبم شد، دریافتم تصورم به اندازه یک سینی پر از چای و لااقل 30 زندانی اشتباه بوده است و از درگاه خدا  طلب بخشش کردم. شاید آنجا، یکی از نزدیک ترین نقاط به خدا باشد و شاید به هم همین دلیل بود که در گوشه سلول بیش از پیش یاد این شعر می افتادم که: «کعبه سنگی نشان است که ره گم نشود/ حاجی احرام دگر بند و ببین یار کجاست». نباید درباره آدم هایی که به اینجا می آیند به سادگی و سهولت قضاوت کرد، حتی درباره بدترینشان.

"بچه سال های" ترسو! ما انقلابی هستیم یا شما؟
بسیاری از حرف ها را ننوشتیم و گذاشتیم تا به وقتش با بزرگان قوم در میان بگذریم که رسم انقلابی بودن این است که بدی ها را بیرون در بگذاریم تا ضدانقلاب خوشحال نشود. البته مظلومیت اهالی آینده این است که هم از سوی تندروهای خارج نشین بایکوت می شود و هم برخی مدعیان ارزش گرایی که کوچک ترین نشانی از شرع، اخلاق و حتی انسانیت در وجودشان دیده نمی شود با عناوین دروغین و بچگانه مورد نوازش قرار می گیرند!

بر آنهایی که آن سوی مرزها هستند و ملت ایران را نمی توانند ببینند که حرجی نیست ؛اما آنهایی که منافقانه در ایران نقاب ارزشی ها را زده اند اما در عمل رفتارهایشان مملو از ضد ارزشهاست بدانند اهالی آینده فدایی انقلابند و حتی اگر به خطا مورد برخورد یا حتی ظلمی قرار گیرند، در پس پرده به بزرگان دلسوز منتقل می سازند و یا سکوت مظلومیت را تجربه می کنند. بچه سال های ترسو  و پرسروصدا باید بدانند ما انقلابی هستیم و برخلاف آنها وقتی خودرویمان را جریمه می کنند، به سبک آنها رفقایمان را مقابل نهادهای مختلف با پلاکارد نمی فرستیم و با مظلوم نمایی امورمان را پیش نمی بریم.

اگر شهدا و جانبازان خانواده اهالی آینده در پیش و پس از انقلاب را جمع کنیم، شاید بیش از یک گروهان باشند؛ اما نیامده ایم نان نام شهید "رجایی" یا "بهشتی"  یا "همت" و "باکری" و "حسن باقری" و "حزب الله" را بخوریم و خلاف مسیرشان برویم. حزب اللهی واقعی آنگونه که قرآن می گوید و سراغ داریم، نخواهد توانست ارزشها را سپر اشتباهاتش سازد و چنان عمل کند که اشتباهاتش به پای ارزشهای واقعی نوشته شود و حتی یک نفر نسبت به ارزشها بدبین شود. اینها البته دوره شان کوتاه است و  در همین دنیا چهره واقعی شان علنی خواهد شد؛ اما عوارض رفتارشان در طولانی مدت باقی خواهد ماند و ای کاش بیشتر خطر منافقان با نقاب ارزش درک شود